زندگی نامه سردار شهید در یک نگاه |
... |
سال 1342 از پس تاریخ سر بر کشیده و امام کبیر انقلاب نهضت بزرگ خود را آغاز نموده بود که شهید حسین نوری، آن مجاهد راه حق در کبودرآهنگ متولد گردید. با پشت سر گذاشتن دوران کودکی قدم به مدرسه گذاشته و تا پایان مقطع ابتدایی پیش رفت اما بهدلیل مشکلات گسترده خانوادگی و عدم تمکین مالی مناسب علیرغم میل باطنیاش ترک تحصیل نمود. در جریانات انقلاب اسلامی به جمع مبارزان پیوسته و در حالیکه نوجوانی نو رسته بود اقدامات بزرگی در جهت بر اندازی رژیم طاغوت به انجام رسانید.
با پیروزی انقلاب اسلامی …
با پیروزی انقلاب اسلامی در خدمت نهادهای انقلابی در آمده و نهایت تلاش خود را جهت تثبیت این نظام نوپا نمود. با تشکیل سپاه پاسداران، به کسوت پاسداری در آمده و در دفاع مقدس بهعنوان فرماندهی لایق و کار آمد به جبهههای جنگ اعزام گردید. او در عناوین مختلف و در عملیاتهای متعدد شرکت جسته و رشادت و شهادت طلبی از خود بر جای گذاشت. شهید حسین نوری در آخرین مسولیت خود بهعنوان فرمانده اطلاعات و عملیات لشگر ویژه شهدا در عملیات کربلای 5 شرکت جسته و عاشقانه در خدمت قرآن و اسلام به جهاد پرداخت و در همان عملیات نیز عارفانه به سجاده خون نشست.
بخشی از خاطرات شهید :
…
حسین به بیابانهای اطراف خیره شد و سرش را پایین انداخت. راننده مینی بوس سرعتش را بیشتر کرده بود تا زودتر برسد. حسین با دیدن زمین و کوههای دوردست به یاد برادرش حسن افتاد. خبر رفتنش را ناگهانی به او گفته بود. حسن مات و متحیر نگاهش کرده بود . حسین حرفهای زیر لبی او را شنیده بود. هیچ به ما فکر کردی؟ به پدر پیرمان؟ به کشاورزیمان؟
همان جا نشست کنار جوی آب و به آن خیره شد. حسن به آرامی آمد کنارش نشست :
حسین جان خودت میدانی پدرمان تقریبا ً نابینا است همه امیدش بعد از خدا به تو و من است. پیرمرد دق می کند. حسین فقط یک کلمه گفته بود :
” اگر اجنبی بیاید تو این زمین باز هم همین حرف را میزنی؟
و نگفته بود : که اگر هر کی بخواهد اینجوری فکر کند پس چه کسی باید جلو ضد انقلاب سینه سپر کند. شاید حسن حرف دلش را شنیده بود که رفت و کتری را روی سنگچینها گذاشت تا دو تا لیوان چایی لب سوز برای هر دوشان بریزد. بعد بشینند و درحالی که گره ی دلخوری از پیشانی بازکرده بگوید خیر پیش حسین جان.
نعمت دستش را به روی شانه حسین گذاشت و آهسته گفت : ” مگر بیابان ندیدی که چشم ازش برنمیداری. خوب اگر میدانستی دلت تنگ میشود اول میرفتیم مرخصی بعد برمیگشتیم. راستی چرا گفتی نمیخواهی به مرخصی بروی؟” حسین چشم از بیابان برداشت و لبخند روی لبش نقش بست :
” گفتن نگو ، ممکن است ضرر داشته باشد .
نعمت با کف دست به صورتش زد و گفت : این تن بمیره بگو چرا؟ حسین برگشت و خیره نگاهش کرد. نعمت فهمید این نگاه یعنی تمامش کن. اما حسین برای دل خودش تعریف کرد : ” نمیروم چون نباید بروم. تا می خواهند به دوریم عادت کنند ، سرو کله ام پیدا می شود ، که چی ؟
آخر خدا را خوش نمیآید دل تنگ آنها را به بازی بگیرم. نه، نمیروم. اینجوری بهتر است.”
…
همین دو سه هفته پیش بود که نگهبان بودم. پاس شش ساعته داشتم. یعنی باید یک بند شش ساعت گوشم به صداها و چشمام به تاریکی گره میخورد. هوا هم بدک نبود و برایم لالایی می خواند. حتی صدای نسیم را می شنیدم. تو فکرم به دل لجبازم میگفتم : دیدی آدمی که مسئولیت دارد خوابش نمی برد .
با صدایی که یادم نیست مثل برق زدهها از جا پریدم، رنگ شیری آسمان صبح را که دیدم گفتم : یا حضرت عباس سربچههای دسته را به باد دادم. دستم رفت به طرف اسلحهام، نبود. مثل فلاکت زدهها بلند شدم و اطرافم را نگاه کردم. دست وپایم می لرزید. با شنیدن صدایی آشنا به عقب نگاه کردم.
” همیشه تو خواب حرف می زنی همشهری ؟
حسین نوری بود که حالا برای من حکم فرشته ی نجات را داشت . لبخندش را که دیدم بغض ام ترکید. نزدیک آمد و اسلحه را گذاشت تو بغلم. می خواستم دستش را ببوسم اما تو صورتش هیچ درخواستی نبود. انگار وظیفهاش بوده تا صبح بنشیند بالای سرم و خروپف ام را بشنود.
- ” من به پاس بخش گفتم حالت خوب نبود. تو هم بگو حالت خوب نبود و از حسین نوری خواستم به جای من نگهبانی بدهد.
…
وقتی کاوه از شهادت مظلومانهی نیروهای مردمی حرف میزند حسین اشک در چشمش حلقه میزند.
همه ی خبرها ازمقاومت ضد انقلاب درارتفاع دوم واقعی بود. اما حسین فقط به جلو رفتن فکرمی کرد. بارانی از گلوله می بارید. صدای انفجار پی درپی شنیده می شد.
” بگو یا حسین .
ساعتی بعد وقتی خبر عقب نشینی ضد انقلاب به ارتفاع سوم به گوش رسید حسین کنارتخته سنگی نشسته بود . انگار پنهان شده بود تا کسی او را نبیند. رحمان از چفیه اش او را شناخت و به طرفش رفت. محراب هم رسید .
” چی شده حسین چرا اینجا نشستی . همان موقع بود که پای خون آلود او را دید. حسین انگشت روی لب گذاشت.
- ” صداش را درنیار. فکر میکنم یک گلوله بیشتر نباشد الآن میبندمش .
حسین همراه نیروها به طرف ارتفاع سوم می رفت .
هر جا خطی از خون بود حسین آنجا بود. وقتی خبر درگیری و پیروزی را در ارتفاع سوم شنید بیجان و رمق به زمین افتاد. حالا از پای زخمی خون فوران میزد. دیگر نای بلند شدن نداشت. امدادگرها او را به طرف هلیکوپتری که به سختی در جای ناهمواری نشسته بود بردند. اشک در چشم همه حلقه بسته بود. محراب زیر لب گفت : زود برگرد حسین …. زود ….
…
یک دستش را به حالت چنگ کرده بالا می آورد.حس و حال کسی را دارد که در ارتفاعی صدمتری ایستاده. انگشتان ورزیدهاش را رو به ما گرفته و حرف میزند:
تن و بدن باید قوی باشد مخصوصا ً دستها! انگشتها …. باید مثل سنگ باشی تاروی سنگ دوام بیاوری. در کوهستان قدرت بدنی حرف اول را میزند بعد اسلحه … الحمدالله همهی شما ورزیده و آمادهاید. اگر غیر از این بود دشمن دین و مملکت آوارهی کوه نمیشد از همین صلابت شما میترسد اگر نه که بهتر و بیشتر از ما سلاح دارد.
حسین نوری کم حرف می زند اما وقتی حرف می زند شور و حرارت عجیبی دارد. رگ گردنش بیرون میزند و چشمانش حالت خاصی میگیرد. حالا با تجربهای که از گذشته دارم میدانم باید عملیاتی در پیش باشد.
…
کمتردیدم و شنیدم حسین با کنایه از دشمن حرف بزند. نیروها ازشنیدن این حرف لبخند میزنند. همه آمادهی حرکت هستیم و با دستور کاوه راه میافتیم. روشنای روز باعث شده تسلط بیشتری به اطراف داشته باشیم. با نظر و تاکید حسین بود که قرار عملیات برای روز گذاشته شد:
مردم روستاهایی که در مسیر عبورمان قراردارند برای نیروها دست تکان میدهند محراب میگوید : شک ندارم که میدانند به گردلان میرویم.
در گذشتهی نه چندان دور همین مردم جرات نمیکردند با پاسدارها حرف بزنند. خبر داشتیم ضد انقلاب بارها به این بهانه آنها را تا سرحد مرگ کتک زده یا شکنجه کرده بودند.
- ” مردم کردستان به زودی طعم آزادی را می چشند .
محراب این را می گوید و به مردی که به طرف ماشین می دود نگاه می کند:
” صبر کن ببینم چکاردارد !
- ” بخاطر خدا برگردید، آنها شرف و ناموس ندارند. مثل آب خوردن آدم میکشند. حسین خم می شود و دستش را روی دستهای فرتوت مرد میگذارد:
” از چی نگرانی پدرم … چرا می ترسی ؟
مرد این بار با اشک و ناله حرف میزند:
- ” خودتان که خبر دارید چطوری بچههای شما را کشتند … رحم ندارند … رحم ندارند برادر
حسین از ماشین پیاده میشود و صورت مرد را میبوسد. آرامش و لبخند او باعث میشود تا مرد بهتر به حرفهایش گوش بدهد :
” کجا برگردیم پدرم، منطقه تازه دارد به خودش امنیت میگیرد … دلتان میخواهد باز هم اینها هر وقت دلشان خواست زن و بچهی شما را به چوب و فلک ببندند؟ اگر ما جلو اینها را نگیریم … اگر خون ندهیم، پس چرا باید اینجا باشیم … ما آمدیم تا آسایش و راحتی مردم را فراهم کنیم. اگر برگردیم شما میتوانید با ضد انقلاب تا دندان مسلح بجنگید؟
…
مدتها بود که قبضهی آرپیجی دستم نگرفته بودم. اما وقتی جنگ افزارهای دشمن را دیدم تصمیم گرفتم حتی یک گلوله خطا هم نزنم. با شلیک هم زمان اولین گلولهها ناخودآگاه شادی وصف ناپذیری تمام وجودم را دربرگرفت. همگی میتوانستیم حدس بزنیم آتش ما چه ولولهای در خطوط دشمن میاندازد.
نقشهی تاکتیکی حسین بعد از اوج و فرودی که دشمن داشت عاقبت نتیجه داد. با اینکه مثل نقل و نبات آتش به سرمان میریختند اما جرات نزدیک شدن را نداشتند. در گرماگرم شلیکهای گلوله آرپیجی بودیم که خبر رسید تغییر موضع میدهیم.
…
این روزها در نگاه و رفتار او حالت خاصی را می بینم. مثل آدمی که کارش را تمام کرده وروبروی صاحب کارایستاده تا بداند او کارش را پسندیده یا نه . وقتی قراراست عملیاتی بشود خیلی از نیروها همین حالت را دارند. انگار همان آدم دو روز پیش نیستند. حالا هم که عملیات شروع شده آنها بیشتراز همه بی تابی می کنند تا به جلو بروند. می پرسد :
” خبر داری که هیچ نیرویی بدون ماسک شیمیایی نباید جلو برود.
حسین نگران است. از وقتی که عملیات کربلای پنج درمنطقهی شلمچه شروع شده آرام و قرار ندارد. بچههای تیپ از همان ساعت اول به منطقهی نخلستانهای جنوب کانال پرورش رفتند و در جزایر کوت وارد عمل شدند.
…
” مجید … مجید بیچاره شدیم … بی پدر شدیم.
صدا را میشناسم و به طرفش برمیگردم. در نور سایه روشن شب لباس خون آلود نعمت را میبینم. روی پا بند نیست. دو نفر از رزمندهها زیر بغلش را گرفتند. ناگهان احساس میکنم چیزی در ته دلم فرو میریزد.
“حالش خوب نیست برادر داریم میبریمش عقب، چند دقیقه پیش دیوانه شده بود.
این را امدادگری میگوید که زیر بغل نعمت را گرفته است.
“حسین نوری شهید شده بخاطر این حالش خراب است.”
میپرسم کجا و دیوانهوار میدوم. نعمت هم به دنبالم میآید. وقتی به ماشین تویوتای پراز ترکش میرسد زانو میزند و ضجه میزند.
- ” خودم رسیدم بالای سرش ، ای خدا حسین ما رفت.
از قسمت بار تویوتا خون قطره قطره به زمین میریزد. امدادگرها میآیند تا نگذارند نعمت سرش را به زمین بکوبد. از جا بلند میشوم میدانم فردا صبح با اشک بچهها میشود تمام دنیا را شست.
فرم در حال بارگذاری ...
[پنجشنبه 1393-11-30] [ 10:36:00 ق.ظ ]
|